کلیپ در باره ی محرم


فیلیمی در موضوع عاشورا توسط بلال حسن یعسوبی.

آهنگ انقلابی!!!


امروز یک آهنگ انقلابی(الله الله     لا اله  الا الله) تو وبلاگ گذاشتم . برای دانلود روی شکل پایین کلیک کنید. حرف نداره خیلی هم زیبا است. 



کلیپ در باره ی محرم


فیلیمی در موضوع عاشورا توسط بلال حسن یعسوبی.

قاصدک

 

زندگی باید کرد  گاه با دل  تنگ

همتی بایدت چوقطره بر سنگ

اینکه طوفان خزان  گل است

ساقی پیمانه حیران دل است

ما را چه چیز  که چی  باشد

بی غم دنیاوکی به کی باشد

مهم آنکه پای تو در میان باشد

زلف گیسوی توچوپرنیان باشد

با نام تو مژگان بارانی  شود

تپش این قلب هم آنی شود

خوشم از  آنکه با  بال  رویا پر  می کشم

هرآن که خواهم به سرایت سرمی کشم

لیک...!

تو کجا و من کجا فاصله قرنهاست

دانی دراین سو قاصدکی تنهاست؟

این قاصدک ما  لانه  ندارد

بی پناه است وخانه ندارد

می شود به کلبه ات راهش دهی؟

دمی بربالین خویش پناهش دهی؟

چه رنجها که به شوق دیدار تو کشید

چه دردها که به عشق تیمارتوچشید

قاصدک فرسنگها راه آمده است

باکوله باری زغم وآه آمده است

بگذاربگرید دلی سیرو ناله کند

تاآندم که مژگان توهم ژاله کند

می دانی قاصدک ازکجا آمده است؟

به امیدزقریب عرش خداآمده است

حالابگو... 

می شود به کلبه ات راهش دهی؟

دمی بربالین خویش پناهش دهی؟

سلام مهربان خیلی خوش آمدید

شکار پرنده!!!!

یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد.

پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست...
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده گرم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه گرم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده گرمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.